روزی ملا نصرالدین به باغی رفت و شروع کرد به هندوانه خوردن
*amo_barghi* *amo_barghi*
و در هنگام رفتن دوتا خربزه درون داخل خورجین خرش گذاشت و هنگام رفتن باغبان با چوبی عصبانی اومد سراغش
گفت اینجا چه میکنی ؟؟
*fosh* *fosh*
ملا نصرالدین گفت داشتم با خرم داشتم از مسیر عبور میکردم یهو یه باد شدید اومد و به باغت پناه آوردیم
*mahi* *mahi*
باغبان گفت خربزه ها رو برا چی کندی ؟
*jar_o_bahs*
گفت در باغ تو که اومدیم یهو باد شدید دیگه ایی اومد برا اینکه باد نبره آویزون بوته ها شدم و اونها کنده شد
*bi_chare* *bi_chare*
باغبون گفت برای چی داخل خورجین خرت گذاشتی ؟؟
*bi asab* *bi asab*
ملا نصرالدین گفت
ترسیدم خرم را باد ببره گفتم سنگین ترش کنم
*ey_khoda* *ey_khoda*
باغبان گفت پس چرا نمیترسی خودت رو باد ببره ؟
*bi asab* *bi asab*
مُلا گفت یک ساعته دارم به همین فکر میکنم ولی به جوابی نتونستم برسم
:khak: :khak:
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
روزی یکی از همسایه ها برای گرفتن الاغ ملا نصرالدین به پیش ملا نصرالدین آمد
و از او خواست تا الاغش را دو سه روزی به او قرض بدهد
ملانصرالدین هم شروع کرد به گفتن اینکه به جان عزیزت الاغ را به یکی از دوستان دادم که تا چند روزی پیش او باشد
*malos* *malos*
در همین لحظه الاغ بخاطر شنیدن صدای ملانصرالدین شروع به عر عر داخل طویله میکنه
:khak: :khak:
و همسایه رو به ملانصرالدین میکند و میگه
بابا دمت گرم نمیخوام الاغت رو بخورم که این کارا رو میکنی ، من نمیدونم حرف تو رو باور کنم یا عر عر الاغت که از طویله خونه ات میاد
*talab* *talab*
ملانصرالدین جواب میده میگه
من از شما توقع نداشتم که اینطوری برخورد کنی و حرفه منه پیره مرد که عمری از من گذشته رو قبول نکنی
و حرف این الاغه خره بی شعور رو باور کنی
*ey_khoda* *ey_khoda*